- حالی هکاردن
متوجه کردن، فهماندن
معنی حالی هکاردن - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
(جُ تَ)
لغت نامه دهخدا
در تداول عوام، تلقین کردن. افهام. فهمانیدن. ملتفت کردن. نیک فهمانیدن. تفهیم. دریاباندن. منکشف کردن. مکشوف کردن. فهماندن. واقف کردن. تعریف کردن. معروف کردن. تنبیه کردن. متنبه کردن. منتبه کردن. مطلع کردن. ارائه کردن
فهماندن، تفهیم کردن، متوجه ساختن، ملتفت کردن، آگاه ساختن
متضاد: حالی شدن، ادب کردن، آدم کردن
متضاد: حالی شدن، ادب کردن، آدم کردن
سرک کشیدن، دزدانه نگاه کردن
نعل کردن ستور
گله کردن
جوانه زدن، شکوفا شدن، شکفتن
بریدن شاخ و برگ درختان برای خوراک دام، برگ کردن شاخه های
فهماندن، حالی کردن
ور رفتن، سیخونک دادن
ناله کردن، شکوه و شکایت کردن
لالایی خواندن، خوابیدن
گلوله کردن، لفظی که در مقام تعرض به نوع غذا خوردن کسی گویند
سرفه کردن
حلال کردن، ذبح شرعی کردن، بخشیدن
اسب را رام کردن، اسب جوان و تازه کار را به تحمل پالان و بار
فهماندن، آگاه کردن
بریدن، دو نیم کردن، صدمه زدن
یک سو شدن، کندن، از پا انداختن حریف، این طرف آن طرف کردن.، پشت و رو کردن، از پای در آوردن